کوله بارت بربند
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد
که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا را و بفهمیم که یک عمر
چه غافل بودیم.
میشود آسان رفت
میشود کاری کرد که رضا باشد او را
ای سبکبال در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد مبر
منه جا مانده بسی محتاجم.
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهایی
بیگمان روزی ز راهی دور
میرسد شهزادهای مغرور
میخورد بر سنگ فرش کوچه های شهر
ضربهی سم ستور بادپیمایش
میدرخشد شعلهی خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامهاش از زر
سینهاش پنهان به زیر رشتههایی از در و گوهر
میکشاند هر زمان همراه خود سویی
باد، پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهی موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته میگویند:
آه... او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بیگمان شهزادهای والاست.
دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونههاشان آتشین از شرم این دیدار
سینهها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار:
شاید او خواهان من باشد.
لیک گویی دیدهی شهزادهی زیبا
دیدهی مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بیتشویش
میرود آرام به راه خویش
ضربهی سم ستور بادپیمایش
مقصد او خانهی دلدار زیبایش
مردمان از یکدگر آهسته میپرسند:
کیست پس این دختر خوشبخت؟
ناگهان در خانه میپیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی میگشایم پر
اوست... آری... اوست
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب میدیدم که میآیی
زیر لب چون کودکی آهسته میخند د
با نگاهی گرم و شوقآلود
بر نگاهم راه میبند د
ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه... بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهی خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایلن این راه قصر پر نور است.
مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایهی آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش.
باز هم آرام و بیتشویش
میخورد بر سنگ فرش کوچههای شهر
ضربهی سم ستور بادپیمایش
میدرخشد شعلهی خورشید
بر فراز تاج زیبایش
میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت.
مردمان با دیدهی حیران
زیر لب آهسته میگویند:
دختر خوشبخت.
فروغ فرخزاد
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا میشکند
در خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او دیدم غم است در میزند
ای دوستان بیوفا از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به من سر میزند
میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر
مونده یه مرداب پیر توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام
من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند
توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد
آسمونم نبارید اونم سر گرونی کرد
حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خاک یه طرف به آسمون
خورشیدم از اون بالا زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن زندگیم شده همین
با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره
خاک تشنه همینم داره همراش می بره
خشک میشم تموم میشم فردا که خورشید بیاد
شن جامو پر می کنه که میاره دست باد
اردلان سرفراز